پیش نویسی بر بسط کویریات

پیش از آنکه تو را در آغوش کشم گناه را بغل می کنم ای گناه اولین ای دوست مرا بی صدا ببوس ………(بخشی از سایت راهی به رهایی)

راهی به رهایی

کوچ  کرده ام
برا  نگاه  کن
بشمار  روزهای  که  بی تو با تو بوده ام
وبیا این    شمارش مرا پایانی  باش
مرا بنویس
نوشته ای
کوتاه  یا بلند
مرا بنویس
نوشته ای
همین
—  نشانی من    شهر و خیابان کوچه ندارد
لینک دارد
اگر  دوست داشتی  تنهای یم  را مرهم  نهی
تنها و تنها کلیک کن

http://rahiberahai.com/

همین

صفحه اول (درد هرگز یافت نشدن)

درد هرگز یافت نشدن
کویر فریاد بی نیازی  زمین  است ، توانای  خاک است در برابر تمنای  گیاه .
در  سراسر این  گیتی  جای  میان  ابرهای زمین،  میان  این  گود گلدان های  خشک   گیاهک های  بی شماری  در  سریر  فکرشان ، هوای  گل کردن ، ساقه  تنیدن ،  توده متورمی  شده است که دارد  تمام  دانه را سوی   انفجار  میبرد .
و چه  دل مشغولی  شیرینی  که انسان چونان  دانه ای  به هوای رشد کردن ، تنیده  شدن  بر  دیواره  ذهن  ،  پوستین خویش را بترکاند و  روح  را به  معراج  سبز  شدن بکشاند .

اما  من  در فکر  دانه ماندنم    بی هیچ نیاز  آبی  و خاکی    و  تمرین  رشد نکردن  ندیده شدن  میکنم .
پرواز  را  بهانه  میکنند که  روحت را اسیر  چشمهایشان  کنی  تا  برای روزهای  پر  عشق   جلای شبنمین رویت را روی  گلدانکی  به انتظار  بنشینند .
اما  چه  شاد است  ریگی  که میان  ازدحام  دریای  از  شن  غرق  نادیده شدن است .
نه  از  رومم  نه از  زنگم
همان بی  رنگ  بی  رنگ
و چه  لذت  وصف ناپذیری دارد  پنهانی  خود درون  سیل  عظیم انسانها  و  در  درون جمع  بودن  و تنها بودن .
کاش  چاهی  بود در آسمان  و  من پرواز  را برای  تصاحبش  هر  روز  هر  روز  تمرین میکردم .
در  پیکان این حرفهای  هر جای  ، دل من یک جاست . در  عمق  نی نی  چشمهای  که  روح مرا نخواهد دید  جسم مرا نخواهد کاوید و تمام  دل بستگیم را هرگز هرگز  نخواهد فهمید .
جای  میان  جامدان و جامه دان،  میان  رفتن و ماندن ، میان  این  همه  حضور  باد   تکان خوردن و هرگز  هرگز  ذره ای جا به جا نشدن .
وجود خویش  را گم  کردن  در میان این همه  فشار توده ایسم هاو حرفهای از  هزار و یک  عقیده  که تمامشان  منشأ  یک خواب  با شکم پر بوده است  دردیست که چشمها را تا سالها  از لذت  نگاه بی آرم محروم میکند .
از  چشم  این  خواببینان پر خور  خود را و تمام داشته هایت  را پنهان کردن  ، سرو گونه اندیشه ای  میخواهد  سترگ گونه افکاری .
و این  جز  سبز  شدن  بی  نیاز به آب  و خاک   تحقق نمی یابد .
من  اکنون سالها ست قبطه میخورم بر شهدانک های  گل های که پرواز میکنندو برای خود میان مهیمن ذهنهای  دیگران منزلی چراغی  رنگی ولعابی  دست و پا میکنند . پرواز برای  رسیدن نیست، برای  گم شدن است . پرواز با مقصد،  تئوری  رشدیست که چون به دست آمد محصولی و سپس شخمی و تئوری دیگر  اما  امان از روزی که پرواز کنی  بی مقصد  هیچ  جای  مکان تو نیست  هیچ تمامیتی  این  شروع تو را پایان نیست  و تو  قایقی  خواهی  بود یا نه  بلمی خواهی بود  با  چوبکی  تا سوی  باد تو را  سوی  کشاند که  هیچ  سمت و سوی  ندارد .
در این هجوم، حجم بیشمار  حضور   تو  را مدال غیبت  زیبنده تر است . و تو را رشدی ،  بی هیچ انقطاعی  لایق تر .
و دیگر اینکه ….

پیش نویسی بر کویریات( کتابچه )

کویر  یک  متن  یادگار  نیست  یک درد نیست  اندوه  مدام زمین است  از فقدان  نخواستن ها و نداشتن ها
کویر  درد ندیده شدن است
کویر درد منظره دار نبودن است
کویر  یادگار   جسارت زمین است  در برابر  هر چه طروات و تازگیست .
کویر  یک سبک نوشتار پست مدرن است  که  از دل سنت برخواسته است و فریادش همه از  دانسته های  بیشمار و نگفتن های بیشمار است .
کویر انسانیست که  نمی گوید  باید    بی هیچ  گوشی و نوای   تنها و تنها و تنها با چشم  خوانده شود .
زین پس  تلاش  میشود  درد  ندیده شدن ، نخواستن و بی نیاز بودن را برایتان  تشریح  کنم  تا  آنجا  که  جان  کلام  از  خون حرف  بجوشد .
همین

اتاقم ، ایوانم و هنرم قالیبافی

سکوت

ای کاش  می شد ،  امروز  ، حرفی  زد  !!!

روزهای روتین

صبح پرده را کنار زدم  سوی  آفتاب، سوی چشمهایم را روشن کرد  . دم دمان  اوج چلچله ها بود و آوازهای کهنه  یاکریم ها .
یا کریم
این پرنده را گویا خدا آفریده است  و گویا این احمق را خدا آنقدر دوست دارد که نامی از نامهای خودش را بر او گذاشته است . خدا همیشه یار احمق هاست . میگویم احمق چون تا کنون  پرنده های یاکریم ، زیادی را دیده ام که کنار پنجره ها یا در خانه های بسیاری  تخم میگذارند و در تمام این مشاهداتم هیچ جوجه ای از تخم سر بر نیاورده است .
صدای  برخورد قاشق و جداره لیوان مرا به وجد می آورد گویا بیرون اتاق  بساط چای و نان و پنیر برپاست .
خودم را زود از برهنگی نجات میدهم و تنم  را به زندان لباس  میکشانم .
زود تر از آنکه فریادی از آشپزخانه  سر بر سریر  گوشهایم بساید   خودم را در قفس بزرگتری رها می کنم .
یادم می افتد  کلاسی دارم در کنج دانشکده  ،  بدو  نان را میبلعم و چای را هورت میکشم  و بدو  سویچ را بر میدارم  گوشی و باز  کیف و باز  پنل ضبط و باز هم چیزی جا ماند  کیف پولم که در شلوار دیگری بود و باز میدوم .
استارت زده نزده  گاز میدهم و سریع  به سمت کنج دانشکده .
پارکینگ  دانشگاه شلوغ  است به زحمت جای پیدا میکنم و  سلام سلام    چند تا از بچه ها را میبینم  و با هم تا  1 کیلومتر آنطرف تر جای  در آنسوی تپه ها   پیاده قدم میزنیم و حرف های  صد من یه غاز میزنیم .  دانشکده ما  مساحتی دارد بیشتر از ایران و شعای بیشتر از کره زمین  ، گویا دانشمندی از خطه جاسب این سیاره را برای تاسیس دانشکده برگزیده است .  ما که خوشحالیم  بترکد چشم  کسی که نمیخواهد این همه مدیریت  هوشمندانه را ببیند .  سالهاست هنوز در دیار لنگه دنیا تحقیقات میکنند که چگونه دانشکده ای بسازند که درونش  زمین کشاورزی و تپه و آلاچیق و  اندکی بیابان و  انواع گل خر زهره درونش باشد هنوز به جای نرسیده اند . بیچاره این غرب که از همه چیز محروم است .
به دانشکده رسیدیم . این دانشکده کنج و خانقاه زیاد دارد و من باید از میان این همه  کوزه ، سبوی خودم را بیابم .
پیدا میکنم نشانی این کندو های عسل را  بر برد دانشکده زده اند . کلاس های ما چنان از انبان کلمه و علم پر است که نمیتوانی مزه کدام عسل را کنار کدام  ملکه  بچشم . اینجا  استاد ها ملکه اند زین سان که بارورند هر روز از ایده ها و حرفهای نو .
با تلاش بسیار  میفهمم که  استاد چه میگوید .  چیزی نمینویسم  چون میدانم  برای  امتحان  مباحث بسیار از این جزوات سنگین تر خواهد بود .  رها میکنم   تمام دارایی هایم را که به رایگان به من بخشیده اند رها  میکنم ، کندو ملکه و عسل را رها کرده  حضوری خویش را میزنم و چونان سربازی  کارگر خودم را به سلف میکشانم تا از قهوه های نوبرانه کشتهای آزمایشی دانشکده خود بهره ببرم  .  عناصر مشکوک اینجا زیاد است که میگویند  اینها  محصولات برزیل هستند ، اما در اینجا  به من  یاد داده اند به چشمهای  خودم هم  باور و ایمان نداشته باشم  .  قهوه را میخورم و با یک  دو سه چهار  و شاید هم پنج تا از دوستان  سر خوشم  کویر پیمای را رها میکنیم و به  شهر بر میگردیم .  آفتاب اینجا  دست بزن دارد  ظهر ها  که آفتاب  گرمش میشود  برای  دل خنکی  خودش هم شده  چند نفری  را   مزند با  تشعشعش .  و هر  روز از من بیشتر از دیگران  دلش را خنک میکند . مرا  چون  یک  قالب بزرگ یخ میبیند و برای آب  کردنم تمام تلاشش را میکند .  بیچاره خورشید گاهی  دلم برایش میسوزد چقدر  گرمش میشود و ماشین کلر دار هم ندارد .  بر میگریدم  با بوق و صدای  دل نواز موسیقی  .
شهر  من موسیقی  را دوست دارد  مخصوص مامور گذاشته اند برای پرداخت پاداش برای کسانی که بهترین موسیقی را با بالاترین صدا پخش میکنند . این روزها  سوسن خانم  آهنگیست که بیشترین  پاداش را از ماموران  عینک دودی  زده میگیرد و من که این آهنگ را نداشتم  خجالت کشیدم .
دوستانم زین سبب  مرا  بی سواد و بی خرد  خواندند  و مرا در  میانه میدان شهر ترک کردند.
به خانه میروم
این  شعار  من است به هر کسی که به من زنگ میزند .  همیشه از سلول های  انفرادی بیشتر از سلول های  عمومی خوشم می آمده .  مشکل پارک هست  آدمها  هر کدام برای  طول عمر زیاد و شاید باقیات و صالحات چند ماشین خریده اند و شهر داری های  شهر های ما نیز برای  ترویج اخلاق نکوهیده قناعت و صبر  معبری باز نمیکند و معابر  نو ساز را هم تنگ میگیرند تا ادمهای شهر ما نیز در کنار هم همیشه از فضای  نفس کشیدن و اگزوز های هم دلخوشی پیدا کنند .
اینجا  حکومت سیال فیس تو فیس است و ما نیازی به فیس بوک نخواهیم داشت.  تعامل مردم و جامعه و اندیشه و اخلاق  آنچنان محیطم را اشغال کرده است که  به سلول انفرادی بیشتر از حضور در مجامع عمومی مشتاقم .
خانه  مادری دارم که همیشه منتظر است   منتظر من تا بیایم، منتظر پدر که رفت و منتظر کسی که میگویند روزی می آید.
گاهی  میانه راه از  صف نان نیز عبور میکنم، نه برای خریدن قرصی  فقر نه ، بل برای  سیال شدن در جو فیس تو فیس .
نان داغ را با لقمه ای  حرف و درد و دل و شنیدن ریتم  آهنگین صدای مادر میخورم و  یکراست میروم پای کتابچه دعایم تا دعای امروز و فال آینده ام را بگیرم ،
بار ها  گفته ام من به نادیده ها بیشتر از دیدنی ها ایمان دارم .
مطلب جدیدم را در درون  کتابچه دعایم تایپ میکنم  و برای  دوستان خوبم پی ام میگذارم که بدانند کنار حافظ و هنگام دعا یادشان بوده ام .  این  بخشی از یک روز من است که  روی پلک  چشمهایم هر  روز تکرار میشود. ای کاش این پلکها یا تندتر میزدند یا اصلا نمیزدند .
همین
نوا بامدادی

تولد اینجاست ، تو کجایی ؟

تولد من اینجاست
من بامدادی هستم  که شبان دیر پای تو را آفتاب خواهم بخشید  .
برایت  ای  دوست  عود خواهم  سوزاند و در  نشیب این همه فلاکت  تو را بر سر بلندی انسانیت خواهم کشاند .
بگذار دستانم  دستانت را احاطه کند
اینگونه  بیشتر دوستت خواهم داشت و حس  حضور تو برایم  چونان گیاهی در حال گل کردن  ،  طروات بخش میشود .

من اینجا برای تو دست میشوم  برای تو آغوش میشوم  برای تو عود میشوم
و تمام گذرگاه های  زندگی را  برایت شمعی خواهم بود  .
هر زمان خسته شدی فوت کن و برو
همین
نوا بامدادی